آيدين شكريانآيدين شكريان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

آيدين عزيزم

آرزو دارم...

1394/11/23 15:12
نویسنده : مهدي
149 بازدید
اشتراک گذاری

        حیاط خونه ما بزرگ بود، مثل یک باغ بزرگ.  پر از درخت و سبزی . بچه که بودم به همه جای خونه سرک می کشیدم. تمام سوراخ سنبه های حیاط خونمون را بلد بودم، طوریکه چشم بسته می تونستم به هر چیزی که می خوام و هر جا که باشه، دست بزنم. اما شب که می شد نمیدونم چرا !؟  انگار ارواح خبیسه در زیر درختها و ساختمونهای حیاطمون لانه کردن جرات نداشتم، سمت درختا برم. یا از وقتی که یکی از هم محلی های ما که دوتا کوچه بالاتر از ما بود، به رحمت خدا رفته بود؛  با این اینکه خانوم مهربان ، دوست داشتنی و خوش قلبی بود اما من شبها از سر کوچه اونها نیز جرات رد شدن نداشتم؛ انگار که روح آن مرحوم عن قریب وایستاده تا منو بگیره. روزهایی که وسایل های مورد نیازم را یادم می رفت و زیر درختها ی حیاطمون یا یکی از ساختمانها جا می موند از خیر آوردنش میگذشتم. اما این همه ماجرا نبود، بعضی روزها پدرم شب وقتی چیزی را می خواست و من باید از توی حیاط می آوردم و یا مجبور بودم از مغازه ای که چند کوچه بالاتر از خونه ما بود بخرم داستان خوفناکی داشتم. یک روز وقتی پدرم  می خواست منو بفرسته مغازه؛ شفاف بهش گفتم می ترسم، پدرم وقتی شنید گفت برو من از همین جا دارم از پشت سرت نگاه می کنم. انگار نیرویی ماورایی گرفتم با اعتماد به نفسی که از این حرفش پیدا کردم راه افتادم و رفتم مغازه. از سرکوچه اون مرحومه رد شدم ولی اصلاَ ترسی سراغم نیومد. بعد ها  با اینکه نمیدونستم واقعاَ منو نگاه میکنه یا نه اما باور داشتم پدرم داره منو نگاه می کنه و مواظب منه، دیگه نمی ترسیدم و اعتماد داشتم به اینکه پدرم حواسش بمن هست و مواظب منه.

اینها را گفتم تا به یک چیزی برسم دیشب ما داشتیم توی خونمون از آرزو هامون میگفتیم، وقتی نوبت به آیدین رسید دو تا آرزوی قشنگ کرد. اول اینکه گفت آرزو دارم وقتی بزرگ شدم نقاش بشم تا بتونم همه چیزای خوب را نقاشی کنم و دومی هم اینکه گفت آرزو دارم راننده قطار بشم تا بتونم همه آدمها را ببرم مسافرت. بعد ما وقتی باهم بازی میکردیم یک اتفاق جالبی افتاد، من نقش آدم بد را بازی می کردم و اون داشت فرار می کرد. وقتی لحن صدامو عوض کرد م ؛ آیدین ترسید. با این که میدونست من توی نمایش نقش آدم بد را دارم اما به خود من پناه آورد و

گفت : بابا کمک ...

من می ترسم...

 خنده تلخ و غمگینی سراغم را گرفت و من یاد قصه خودم و بابام افتادم . آرزو کردم بتونم همیشه تا وقتی هستم  از دور نگاش کنم تا اون نترسه... تا اون نترسه ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)